از این جا فرار کنین

چون من در حال انفجارم و مطمئن باشید که بعد از این انفجار هیچ کس از ترکش های اون در امان نمی مونه

فرار کنین

چون من می خوام که فرار کنین

چون من می خوام که کسی نباشه

چون از اولشم کسی نبود

جمعه ها زشته

جمعه ها نفرت انگیزه

دنیای قشنگ شما برای من نفرت انگیزه. آدمای خوب و قشنگ و کوفت و زهرمار شما برای من نفرت انگیزن

من آرزوی هیچ چیز قشنگی رو ندارم

من منتظر یک انفجارم

همین حالا این وبلاگ و ببند و برو سراغ وبلاگ های دیگه . یا اصلا برو هر کار لذت بخشی که دوس داری انجام بده. اما از یه انفجار نفرت انگیز فرار کن

چون این واسه تویی که تا حالا انفجار یه آدم خوشبخت رو ندیدی لازمه!

من اسیر شدم. اسیر تکرار روزهام. اسیر خودم.

اسیر این لحظه ها که دارن می گذرن و من نتونستم که بهشون برسم

من یه عروسک پلاستیکی داغونم. که از غذا درست کردن بدش می یاد.  از تنهاییش بدش می یاد. یه عروسک پلاستیکی داغون که خودش هم می دونه باید بندازنش دور . چرا که اون توی سطل آشغال سر کوچه شون خیلی راحته

یه عروسک پلاستیکی داغون که صاحبش و دوس داره. که صاحبش هم اون و دوس داره

من دارم توی توهمات تاریک خودم آب می شم. دارم توی آتیش خودم آب می شم.

یه عروسک پلاستیکی داغون که با خودکار خط خطیش کردن و یه کسی چشماشو از کاسه در آورده

بعد یه تور سفید انداختن روی سرش و از اون به بعد بهش گفتن عروس

حالا دیگه گذشته. دیگه عروسی در کار نیست. حتی تور سفیدی. حالا دیگه من یه آدمم . یه آدم معمولی مثل بقیه. دارم همون جوری زندگی می کنم که زن های چهل ساله زنده ن

می دونم که یه روز قیچی رو می گیرم دستم و همه ی چیزهای سیاهی که رو سرم دراومدن رو از بیخ می برم. تا شاید خودمو تحقیر کنم

تا شاید دلم خنک شه. شاید این آتیش تنهایی خاموش بشه. شاید من یه کس دیگه ای بشم

من در همین لحظه همین جا می خوام اعلام کنم که من از امشب می خوام تصمیم بگیرم که خدای خودم رو پیدا کنم.

می خوام برای لحظه ی مرگم تلاش کنم و آرزو کنم...آرزو کنم ... آرزو کنم................

اما خدای من اراده ای که گم کرده بودم رو به من برمی گردونه؟؟؟

...

برای مردها.................

 

سلام هم خونه ای من

و هم خونه ای که با هم اتاقی خیلی فرق می کنی

این یه نامه ست . که من برای تو می نویسم. برای تو که هیچ وقت این نامه رو نمی خونی. برای تو که هیچ وقت پست های من و نمی خونی. چون که برای تو چیزهای مهم تری برای خوندن هست

چون برای تو هیچ وقت مهم نیست که من به چی فکر می کنم و چی می نویسم و چی می گم

چون کسای زیادی هستن که برای تو مهمن. کسای زیادی هستن که با تو حرف بزنن و تو بهشون گوش بدی و باهاشون بخندی و باهاشون حرف بزنی

اونا رو بیشتر از هر چیز دوست داشته باشی و خوش ... خوش ... و خوشبخت باشی

دارم برای تو می نویسم که نمی دونم چرا این قدر تو رو دوست دارم و نمی دونم چرا تو می گی که این قدر من و دوست داری.

می خوام برای تو بنویسم.

دلم می خواد بهت بگم بدونی که چقدر از مردها متنفرم. که الان... درست از همین امروز چقدر از همه ی مردها متنفرم

از بیست ساله ها ، سی ساله ها ، چهل ساله و بیشترساله هاشون

چقد دلم می خواد بهت بگم که یه مرد خوشبخت مردیه که زن های زیادی واسه خوشبخت بودنش داره. و یه زن خوشبخت زنیه که هیچ مردی برای خوشبختیش نداره

چقد تا الان دلم می خواست هر چی که می دیدم برات تعریف کنم. از مردهایی که می بینم. از مردهای خوشبختی که می بینم. از خوشبختی .... خوش....خوش....

و از زن های تنهای زندگی من... که در آشپزخانه با ظرف ها زندگی می کنند

و دلم می خواست بهت بگم که چقدر از زن ها متنفرم.

و زن ها

که خوشبختی اون ها در ندانستن اون هاست

و این مهم ترین جمله ای است که در طول تمام عمرم زده ام. و کاش کسی همون قدر که من در طول تمام عمرم به این جمله فکر کردم به اون فکر کرده باشه

حالا.. هم خونه ای من

که هیچ فرقی با هم اتاقی نمی کنی

این دیگه یه نامه نیست. و اون رو برای تو نمی نویسم. چون تو هیچ وقت این رو نمی خونی.

حالا.. من.. رسیده ام.. به این جا

چقدر این دفعه فرق می کنه. چقدر این دفعه دلم می خواد کسی که بهش می گن هم خونه ای (!) این جا نیاد. من و نخونه. من و نشنوه

چه جوری می تونم احساسمو توی این صفحه بنویسم وقتی که حتی خودم هم نمی دونم اون چیه. هم خونه ای که دیگه دوسش ندارم اما خیلی دوسش دارم. هم خونه ای که می خوام به اندازه ی یه دریا از من دور بشه اما نمی خوام دور بشه

نمی دونم چه جوری باید بگم که : ((دیگه دوسش ندارم اما دوسش دارم ))یعنی چی

خدای من

دارم شنا می کنم. توی این دریای عمیق نفرت که توش فرو رفتم و می دونم بیرون اومدنی در کارنیست.

نفرت از دیوارهای دور و برم. از آدم های تو خیابون. از نگاه ها.. از صداها

حالا.. تو که بهت می گن هم خونه ای. تو نمی دونی که خاطرات بد من از تو موندنی ترن. تو نمی دونی که من و اذیت کردی. از همون روزی که مردی از یکشنبه بودی و تو نمی دونی که من چقد دوست داشتم

حالا... حالا... حالا... دعا می کنم که دیگه این جا نیای

تو دیگه بخشیده نمی شی. برای خودت دعا کن

و من حالا دارم از دست دادن همه چیزمو می بینم. من دارم از دست می دم و تو داری به دست می یاری. این ها شاید قانون زندگی باشه. اما یه قانون سگی دیگه ست کنار بقیه ی چیزهای سگی

درسته که من از نظر تو یه دیوونه م. واقعا تو راس گفتی. به قول تو آدم سالم که این جوری نمی کنه

اما این و باید بدونی... که من از آدم های سالمی که تو داری متنفرم. از لبخندی که روی لبشونه متنفرم. و باید بدونی که تو من و درک نکردی چون هیچ کس دیگه هم نکرد. اما من تو رو درک نکردم چون همه ی آدم های سالمی که داری و همه ی عروسک کوکی های تو درکت می کنن. چون تو آدم درک نشدنی ای نیستی

هم خونه ای عزیزم. تو حتی نمی دونی که من به کجا رسیدم. و هیچ وقت هم نخواستی که نجاتم بدی. چون من هیچ وقت اهمیتی نداشتم. فقط این مهم بود که اعصاب تو رو خورد نکنم. فقط همین بود که برای تو اهمیت داشت

 تو حتی نمی دونی که من به کجا رسیدم...............

که دیگه حتی از شنیدن صدای قهقهه ی تو هم بدم می یاد

تو هم شبیه همون هایی. همونایی که هر روز صبح و شب توی مترو می شینن کنار من  روی صندلی و همین طور که دارن خودشون و رنگ می کنن صدای قهقهه شون توی سرم ناخن می کشه.

تو هم شبیه همون ها شدی

دوس دارم مال همون ها باشی


قرار بود این نوشته به خاطر جلوگیری از به قتل رسیدن من توسط یک  هم خونه ای برداشته بشه اما این اتفاق نیفتاد به دو دلیل:

۱) دیگه دیر شده

۲)ترجیح می دم به قتل برسم

چون هم طویله ای من اون یک درصد احتمالی که برای نجات من بود رو هم دیشب به طرز وحشیانه ای از بین برد

پایان