یکی انگار توی سرم نه نه ننننننننه داد نمی زنه. یکی تو سرم داد نمی زنه. یکی تو سرم داره گریه می کنه

نمی دونم الان چرا این جوری ام

نمی دونم چرا الان ساعت ده و پنجاه و سه دقیقه ی جمعه ی نمی دونم چندم این جا نشستم و دارم برای شما چرت و پرت می گم و گناه حروم کردن وقت شما رو به گناه های دیگه م اضافه می کنم

نمی دونم چرا الان این جا نشستم و دارم دور از چشم هم خونه م می نویسم.

اون دوس نداره که من ناراحت باشم

من دوس ندارم اون بفهمه که من ناراحتم.

اون ناراحتی رو دوس نداره

اما من دوس دارم

من به ناراحتی عادت کردم

باهاش بزرگ شدم

 

 

از بچگی ... درست از وقتی که خیلی خیلی کوچیک بودم همیشه فکر می کردم من یه روز آدم خوبی می شم. فکر می کردم می رم به بهشت. فکر می کردم هیچ وقت به جهنم نمی رسم. فکر می کردم. فکر!! 

خدای من

ابلیس شاید از این که از خونه بیرونش کردیم عصبانیه. شاید کینه به دل گرفته و می خواد با من بازی کنه. شاید می خواد زمینم بزنه تا بخنده. تا بهم ثابت کنه من هیچ کسی نیستم. که نیستم. نیستم.

خدای من

چرا همه به دروغ این همه سال به من گفتن معصوم؟ وقتی که  من شایسته ی بدترین مجازات هام. شایسته ی اینم که تو  من و به اسبی ببندی و سراسر عمرم روی زمین داغ بکشی و بخندی

من شایسته ی همه چیزم

من شنیدم.. که توهستی... و دست تنهایی رو که دنبال چیزی از تو می گرده رو می بینی...

اما نه دست کسی که کوتاه شده. دستی که ابلیس رجیم با قشنگی های کثیفش اون و کوتاه کرده.

خدای من

قلبم رو ببین ... این لکه های سیاه رو کدوم نوری می تونه از بین ببره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من تنهام. و ناامیدی همین بزرگترین گناه را قبول می کنم

من از خودم ناامید شدم اما از تو...............نه

رو پیشونیم بزرگ نوشته : نامعصوم

خودت پاکش کن ، خاکش کن

عروس مرده یه شب بلند شد. رفت یه گوشه نشست و گریه کرد.

بعد از اون شب تا حالا ابلیس توی کمد خونه ی اون نشسته و بلند بلند می خنده. چون می دونه که کلید این کمد دست  ((اونه)). اما عروس مرده دیگه در کمد رو باز نمی کنه.

عروس مرده خدا رو پیدا کرد. همین جا بود. همین حوالی این اتاق. اما توی این کامپیوتر نبود. نه .. اصلا.

عروس مرده نمی خواد ((اون)) و مجبور به هیچ چیزی کنه. عروس مرده خدای خودش رو پیدا کرده . عروس مرده باید زندگی مسالمت آمیزی رو با ابلیس شروع کنه.

عروس مرده یه خونه داره و یه خدا. و دیگه هیچ وقت نمی خواد به طرف کمد بره...

 

 

عروس مرده باید یه عروسک کوکی باشه. چون عروسک کوکی ها رو همه دوست دارن.

خونه ی ما پر از عروسک کوکیه. نه اصلا خونه ی ما خونه ی عروسک کوکی هاست.

فقط یه عروس مرده هست که خودشو پیچیده دور یه چادر برزنتی و خفه شده و مرده

اون عروسک کوکی نیست. تو صورتش فقط یه دونه رنگه. واسه همین خفه شده و مرده

عروس مرده با "اون" زندگی می کنه. عروس مرده الان داشت به این فکر می کرد که چقدر "اون" و دوست داره. خیلی خیلی خیلی.

"اون" دوست نداره عروس مرده یه عروسک کوکی باشه.

"اون" دوست داره فقط بقیه عروسک کوکی باشن.

"اون "دوست داره این جا خونه ی عروسک کوکی ها باشه.

شب بخیر...

عروس مرده از عروسک کوکی ها متنفره

عروس مرده از خونه ی عروسک کوکی ها هم متنفره

 

 

من و ((اون)) با هم زندگی می کنیم.

حالا من نشستم پشت این کامپیوتر و نمی دونم چی دارم می نویسم. این کامپیوتر بوی گند و کثافت می ده. درست مثل یه گور تنگ و تاریک که با ابلیس محشورت کرده باشن

تازه فهمیدم که ابلیس خیلی قشنگه. واسه همینه که ((اون)) این قدر دوسش داره. واسه همینه که من این قدر مجبورم که دوسش داشته باشم

دیشب خواب دیدم

که ((اون)) داره فیلم می بینه. فیلم یه زن لخت که داره نماز می خونه

شب بخیر

عروس مرده ابلیس و دوست نداره اما مجبوره که بگه دوسش دارم.

 

 

 

هیچ کس نمی تونه زیباتر از یه عروس مرده باشه. عروسی که دامادش زنده است. زنده و سرحال. انکار نه انگار که ...

عروس مرده ای که می تونه بنویسه و چرت و پرت بگه.

می تونه گریه کنه یا حتی این که بخنده!

عروس مرده ای که امتحان داره. عروس مرده ای که می تونه خودش و از دست نمایشنامه های بهرام بیضایی به کشتن بده

عروس مرده ای که شب می تونه خواب ببینه محمود دولت آبادی داره به ریختش می خنده. اصلا چرا اون؟ چرا خواب نبینه که ابن جوزی از قرن کوفت و زهرمار اومده و کنار اون خوابیده؟؟؟

اه ولش کن. اصلا چرا اینا؟

عروس مرده ای که ابلیس داره توی خونه ش زندگی می کنه. عروس مرده ای که فکر می کرد دامادش یه کس دیگه س . عروس مرده ای که فکر نمی کرد دامادش یه مهمون ناخونده با خودش می یاره. عروس مرده ای که به ابلیس فکر نمی کرد

شیطان رجیم برای همیشه توی این اتاق موندنی شده. این و خودش امروز گفت. با نگاهش

عروس مرده ای که خدا رو ازش گرفتن و بهش گفتن مبارک باشه!

شب بخیر

این جا ...

عروس مرده داره از خوشی می میره!

 

 

 

من و "اون" با هم زندگی می کنیم.

یه روز شیطان رجیم اومد تو خونه ی من. "اون" و بغل کرده بود و می بوسید. و بعد به من یه چشمک زد.

حالا "اون" خدا رو بیرون کرده.

من دوست دارم از این جا برم بیرون. برم دنبال خدا. اما خودم رو هم گم کردم. وحشتناکه

این جا خوبه. من به این جا عادت کردم. به دیوارهاش. به پنجره هایی که با دیوارها هیچ فرقی نمی کنن! به بریدن دستم عادت کردم. به سوزوندن دستام. به همه چی عادت کردم. حتی به اسم غذا! غذا! غذا!

اما..........

خدا!

خدا!

خدا...

هیچی برام باورکردنی تر از این نیست که "اون" هیچ وقت نمی تونه خدا رو به این جا برگردونه.

تو این خونه هر روز ... هر شب... یه کسی هست

یه کسی که من خودم دیدم "اون" و بغل کرده بود و می بوسید...

شب بخیر

عروس مرده داره دنبال یه کسی می گرده

 

 

 

عروس مرده بعضی وقتا خیلی خطرناک می شه

اصلا وقتی خدا می ره همه چیز خطرناک می شه

کسی هست؟

کسی هست که پیشنهادی برای پاک کردن این عکس داشته باشه؟

عروس مرده داره می خنده و حالش خوبه. اما حالش خوبه؟؟؟ خدا که بره یعنی حالش خوبه؟ اصلا مگه همچین چیزی امکان داره؟

تو سر عروس مرده آرزوهاش دارن گریه می کنن. اونم با صدای بلند

اما همخونه ی عروس مرده اگه نبود شاید دیگه آرزویی هم نبود.

عروس مرده نمی دونه چرا روزاش دارن می گذرن. صبح تا شب. فقط برای پختن غذا و خوردن غذا

عروس مرده نمی دونه چرا دیگه عروس نیست

شاید چون آرزوهاش دارن توی سرش گریه می کنن. اما هم خونه ی عروس مرده می گه که اون هنوز هم یه عروسه

اما عروس مرده هنوز هم نمی دونه که غیر غذا ... غذا.. غذا...

دیگه چه چیزی می تونه باشه؟؟؟

عروس مرده از هم خونه ی عزیزش می ترسه

عروس مرده چند شبه خواب کسی رو که نباید ببینه می بینه. عروس مرده دلش می خواد بد باشه

باورم نمی شد

باورتون نمی شه

این چند روز من کجا بودم؟ پیش کی بودم؟ وای که باورتون نمی شه پیش کی.

هم خونه ی عزیزم که الان پیشم نیستی و تا چند دقیقه ی دیگه می یای. کاش اصلا هیچ وقت نمی رفتی که بخوای بیای

من تاریکم

کی من و تاریک کرد

کی می تونه کاری کنه باورم بشه فردا باید روزه بگیرم

آخه من که اسمم و انداخته بودم دور چه جوری..............................

دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه. چون دیگه خدا من و دوس نداره

عروس مرده این دفعه دیگه واقعا مرده

این جا کسی هست که برای نجات من از خودم دعا کنه؟

این ج....ااااااااااا  کسسسسسسسسسی ه س ت ؟

توی این خیابون متروکه.........................................................

توی این تنهایی ای که خودم برای خودم درست کردم

آره واقعا کسی هست که وجود خارجی داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آهای تویی که الان می یای خونه. می یای پیش من. پس کی می یای؟

ساعت داره هشت می شه و من منتظرم منتظرم منتظرم

که شاید عروس مرده دیگه نمیره

اما تو هیچ وقت نمی فهمی که عروس مرده چه جوری می میره. چون وقتی تو هستی زنده ست. چون تو هستی

تو

تو

تو

تو

هستی

هستی

هستی

وجود داری

وجود

وجود خارجی

دااااااااااااااااارررررررررررررررررر

ی


کی گفته بود که خوش می گذره. نه نگذشت. شایدم گذشت. اما برگشتنی همه چیزو از بین برد. همه چیزو


حالا سرم درد می کنه و هر وقت اعصابم بهم می ریزه دلم درد می گیره. خونه که رسیدم در یخچال و کوبوندم و قابلمه رو به جای این که بذارم تو ظرف شویی پرت کردم. کوبوندم. آره ... کوبوندم ولی خالی نشدم


دیگه باید چی کار کنم؟؟؟


من سوار اتوبوس ابلیس شده بودم. با "اون". بدون این که بدونم. اصلا بدون این که فکرشم بکنم.


شب قبلش شام ماهی حرام خوردم بدون هیچ قدرت انتخابی و اون بوی لجن می داد. مزه ی زهر و شاید این تقاص اون شب بود


تو اتوبوس ابلیس مرد کنارمون و دیدم که با دهن باز و لب و لوچه ی آویزون محو دخترایی شده بود که روسریشون و در آورده بودن و موهاشون و درست می کردن. یا خوابیده بودن و خیلی چیزا برای دیدن داشتند و زن معصوم و مظلومش و احمقش رو دیدم که داشت به صورت بچه ش نگه می کرد و من تو دلم سرش داد زدم "احمق"!


اتوبوس ابلیس پر از عروسک کوکی بود و پر از دهن باز و لب و لوچه ی آویزون


تو اتوبوس ابلیس راننده رو دیدم که صدای ابلیس رو از تو بلندگو برای همه ی مردم پخش می کرد و می خندید. راننده رو دیدم که داشت با ابلیس حرف می زد. حرف می زد و می خندید.


تو اتوبوس ابلیس ساعت ها از پشت صدای دخترانه ی ابلیس می اومد. که پارتی علیرضا این جوری بود و دوست پسر فلانی این جوری بود و از همون ابلیس پشت سرم شنیدم که شب های احیای امام زاده طاهر خیلی حال می ده و من نفهمیدم این حال تا چه حد برای اون شبیه حالی بوده که تو پارتی علیرضا می کرده


و "اون" خواب بود. راحت راحت و من صدای اره توی گوشم نمی ذاشت که نفس بکشم.


سنگینی قبر رو روی پیشونیم حس می کردم.


فقط می خواستم برسم. برسم که چی نمی دونم. اما فقط همین که برسم کافی بود.


حالا از دیروز عصر تا حالا خیلی گذشته اما من هنوز احساس انفجار عجیبی رو توی سرم حس می کنم.


نماز صبحمو نخوندم و انگار ابلیس دوبار پاشو توی این خونه باز کرده. هر چند که "اون" ابلیس رو تقریبا از توی کمد بیرون کرد اما انگار هنوز هم صدای خنده هاش می یاد. درسته که صداش خیلی کم شده اما هنوز هم می شه شنید. می شه بوی اون رو فهمید و حس کرد. شاید این کامپیوتر. آره این کامپیوتر هنوز هم بوی گند ابلیس رو می ده


برای نجات خودم دعا می کنم. برای نجات خودم ، "اون " و همه ی انسان ها


اما کِی؟


 

یک سال گذشت

از روزی که تو برای همیشه برای من شدی.

حالا دیگه توی این خونه همیشه یه لبخند مهربون هست. همیشه یه کسی هست که من و از زندان تاریک تو سرم نجات می ده

همه گفتن عادی می شه. گفتن تکراری می شه

پس چرا نشد؟ نمی دونم

اما می دونم که تو بهترین چیزی هستی که می شه از صبح تا شب انتظارش و کشید

کسی که این پست رو می نویسه یک عروس زنده است!

Happy Wedding