حالا.. من.. رسیده ام.. به این جا

چقدر این دفعه فرق می کنه. چقدر این دفعه دلم می خواد کسی که بهش می گن هم خونه ای (!) این جا نیاد. من و نخونه. من و نشنوه

چه جوری می تونم احساسمو توی این صفحه بنویسم وقتی که حتی خودم هم نمی دونم اون چیه. هم خونه ای که دیگه دوسش ندارم اما خیلی دوسش دارم. هم خونه ای که می خوام به اندازه ی یه دریا از من دور بشه اما نمی خوام دور بشه

نمی دونم چه جوری باید بگم که : ((دیگه دوسش ندارم اما دوسش دارم ))یعنی چی

خدای من

دارم شنا می کنم. توی این دریای عمیق نفرت که توش فرو رفتم و می دونم بیرون اومدنی در کارنیست.

نفرت از دیوارهای دور و برم. از آدم های تو خیابون. از نگاه ها.. از صداها

حالا.. تو که بهت می گن هم خونه ای. تو نمی دونی که خاطرات بد من از تو موندنی ترن. تو نمی دونی که من و اذیت کردی. از همون روزی که مردی از یکشنبه بودی و تو نمی دونی که من چقد دوست داشتم

حالا... حالا... حالا... دعا می کنم که دیگه این جا نیای

تو دیگه بخشیده نمی شی. برای خودت دعا کن

و من حالا دارم از دست دادن همه چیزمو می بینم. من دارم از دست می دم و تو داری به دست می یاری. این ها شاید قانون زندگی باشه. اما یه قانون سگی دیگه ست کنار بقیه ی چیزهای سگی

درسته که من از نظر تو یه دیوونه م. واقعا تو راس گفتی. به قول تو آدم سالم که این جوری نمی کنه

اما این و باید بدونی... که من از آدم های سالمی که تو داری متنفرم. از لبخندی که روی لبشونه متنفرم. و باید بدونی که تو من و درک نکردی چون هیچ کس دیگه هم نکرد. اما من تو رو درک نکردم چون همه ی آدم های سالمی که داری و همه ی عروسک کوکی های تو درکت می کنن. چون تو آدم درک نشدنی ای نیستی

هم خونه ای عزیزم. تو حتی نمی دونی که من به کجا رسیدم. و هیچ وقت هم نخواستی که نجاتم بدی. چون من هیچ وقت اهمیتی نداشتم. فقط این مهم بود که اعصاب تو رو خورد نکنم. فقط همین بود که برای تو اهمیت داشت

 تو حتی نمی دونی که من به کجا رسیدم...............

که دیگه حتی از شنیدن صدای قهقهه ی تو هم بدم می یاد

تو هم شبیه همون هایی. همونایی که هر روز صبح و شب توی مترو می شینن کنار من  روی صندلی و همین طور که دارن خودشون و رنگ می کنن صدای قهقهه شون توی سرم ناخن می کشه.

تو هم شبیه همون ها شدی

دوس دارم مال همون ها باشی


قرار بود این نوشته به خاطر جلوگیری از به قتل رسیدن من توسط یک  هم خونه ای برداشته بشه اما این اتفاق نیفتاد به دو دلیل:

۱) دیگه دیر شده

۲)ترجیح می دم به قتل برسم

چون هم طویله ای من اون یک درصد احتمالی که برای نجات من بود رو هم دیشب به طرز وحشیانه ای از بین برد

پایان

 

نظرات 17 + ارسال نظر
روح سرگردان چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:20 ب.ظ http://hossainhr.blogsky.com

سلام
فکر نمی کنی شاید روش بهتری هم باشه؟

محمد چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:10 ب.ظ http://delle.blogsky.com/

فکر کنم به یه تضادی رسیدی که قابل وصف نباشه
زیاد نگران نباش تو این مواقع باید بیشتر فکر کرد و کمتر تصمیم گرفت
زیا غصه نخور این دورانم تمام میشه باشه گله حالا یه نفس راحت بکش واستراحت کن
خدا حافظ خشگله.

نارنج شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:21 ق.ظ

معصوم تو چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی چندمین دفعست با خوندن نوشتت دارم گریه میکنم؟؟؟؟؟؟

Tini Talker شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:54 ق.ظ http://www.deadly-space.persianblog.ir

سلام.... چقدر دلم تنگ شده بود انگار.. مشکل از خودم بود! حالا دارم ترک میکنم...
می دونی شاید ما هم اونقدا که فکر میکنیم متفاوت نیستیم! نگو این فکر و نمی کردی... هر کسی این که تفاوت داره رو تو خودش داره...
ما هم داریم! مثل هر آدم معمولی یا غیر معمولی متفاوتیم...
الان از دانشگاه اومدم میتونم کلی جو گیر شم بگم Ambivalence داره کارش رو روت تکمیل می کنه... اما اینا همش مضخرفه! فقط خودم و خودت میدونیم چه مرگمونه!
و یه چیز بدی هم که داریم اینه که وقتی به هم ریخته ایم همه چیز و به هم میریزیم... و اون لحظه ست که می خوایم مثل بچه ها پاهامون و با حرس زمین بکوبیم ... تا اون منت کشی که میتونه آروممون کنه بیاد...
اما مگه میاد؟!
اصلا مگه می تونه آروم کنه؟!
به درک! همش و همشون به درک!

بی نشون دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ق.ظ http://binesho0on.blogsky.com

چی شده؟؟؟

بنگرى دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.bangeree.blogsky.com

سلام
خیلی متاثر شدم ...
اما هیچ کس لیاقت و ارزش این رو نداره که خودت رو فنا کنی... فنا کردن خودت اونها میمونن و به زندگی خودشون ادامه بدن اما شما چی ؟؟؟
هیچ وقت لحظه عصبانیت ٬ دلتنگی ٬ ناراحتی ... تصمیم نگیر ...بذار آرام بشی با فکر منطقی تصمیم بگیر و برو جلو .....
نگران نباش تو این دنیا وقتی کسی که دوستش داری احساستو باور نمیکنه ....و تمام دوست داشتنت و احساست رو با یک کلمه دروغ معنا میکنه ...دیگه نباید جانت رو بخاطر این بی ارزشها فنا کنی .
آرام باش ....
شاد باشی گلم

ازرائیل پنج‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:49 ق.ظ

کس خل نشیا این کارو کنی. الآن حالو حوسله نعش کشی ندارم

***بهار-فرشته معصوم*** شنبه 21 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.sinlessangel.blogsky.com

سلام دوست خوبم...
هیچی نمیتونم بگم جز اینکه این روزا بدجوری دلم گرفته...
بیا پیشم با اومدنت دل شادم کن...
منتظر حضور پرمهرت هستم.
با آرزوی بهترینـــــــــها:بهــــــــــار

نازنین دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 ب.ظ

زنگ که نمیزنی اپ هم که نکردی اس ام اس هارو هم که درست حسابی جواب نمیدی....
من نگرانم معصوم...

سعی می کنم بچه ی خوبی بشم

نسیم ۷ساله دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:27 ب.ظ http://nasim7sale.blogfa.com

سلام هیچ نظری ندارم فقط خیلی خوب درکت میکنم خیلی خوب................
خوشحال میشم به منم سر بزنی .منتظرتم.

ناما جعفری شنبه 28 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:18 ق.ظ http://www.koko61.blogfa.com

می گم سلام خوبی.....عروس مرده...ببخشید.. من به رنگین کمان فکرمی کردم /
توخودرنگین کمان بودی پخش شدروی لب های آسمان
گاهی آبی می شدی / بنفش/ پلنگ ها می پریدن ماه
من می پریدم تو/
پلنگ ها نمی رسیدند به ماه / من نمی رسیدم به تو...نه ..نمی رسیدم به تو

[ بدون نام ] دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ق.ظ

دلم می ریزه
تو مرده ای چرا؟؟؟
عروسکم
عروسکم
ملوسکم

لیلا اکرمی پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 ب.ظ http://leylaakrami.persianblog.ir

صدای حرکت رفت و برگشتی این «یو یو» از دست کدام بچه افتاده توی سرم؟!!
.
.
.
اینبار هم خوشحالم می کنید اگر بیایید و بخوانید ...

با شعر و خبر هایی در مورد « همین فردا بود »

سوء استفاده : ساعت بی کوک(زهره جعفر زاده ) هم به روز کرده ...

ماهی خانوم جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:50 ب.ظ http://mahinameh.blogsky.com

بهت سلام نمیکنم چون از کارات و حرفات دیگه دارم میترکم!
باباجون تا متنتو خوندم که داشتم بالا میاوردم از ترس!
اصلا اگه نمرده باشی هم خودم شخصا میام میکشمت تا حسرت روزای زندگیتو بخوری!
خدا بگم چیکارت کنه!

***بهار-فرشته معصوم*** سه‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.sinlessangel.blogsky.com

سلام به نو عروس از همه جا نا امید...
راستش اگه بخوام صادقانه باهات حرف بزنم میگم که من
این راهی که تو میخوای بری و رفتم...ولی نه تنها نتیچهای نداشت بلکه حالمو خرابتر کرد...
عزیز دلم می خوام بگم انقدر شجاعتشو داشته باش که با مشکلاتت بجنگی.از سر راه برشون دار.
زندگیت شیرین میشه.یه زندگی دوباره شروع کن.اونجوری که دوست داری بناش کن.
به هر حال اینا تجربه های من بود که شاید به دردت بخورن.خوشحال میشم پیش من بیای با حرفای دلم به رزوم.یه جور گلایه.
با آرزوی بهترینـــــــــــــها:بهــــــــــــــــار

سید مهدی موسوی یکشنبه 18 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ http://bahal3.persianblog.ir

«پابرهنه در پارک» می دوم
و منتظرت هستم...
با چه؟
1- پاییز پدر سالار
2- در انتظار گودو
(خبر مفصل چاپ شماره 2 اولین نشریه تخصصی غزل پیشرو)
3- ترانه هایی که مادرم به من آموخت
4- در روزنامه ها خبری نیست
(جدیدترین اخبار از اتفاقات فرهنگی)
5- داش آکل یا حسن صبّاح؟
6- مثل حفاظ پله ها
(شعری تازه از سید مهدی موسوی)
...
«منتظرت هستم» فقط یک جمله بی معنی ست
پشت این حروف مردی ایستاده
که سیگار می کشد...
...
منتظرت هستم!!!!

شیرین پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:57 ب.ظ http://www.shirinalone.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری. تازه دیدمت! طول می کشه تا بشناسمت
کارتون عروس مرده شاد تر از نوشته های تو بود
شاد باش
زمان به عقب باز نخواهد گشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد